عرض نیاز کردن. حاجت برداشتن. تمنا کردن سؤال: مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی. سعدی. - دست حاجت پیش کسی بردن، عرض نیاز کردن پیش کسی. از کسی چیزی طلب کردن. حاجت خواستن از کسی: دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود. سعدی
عرض نیاز کردن. حاجت برداشتن. تمنا کردن سؤال: مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی. سعدی. - دست حاجت پیش کسی بردن، عرض نیاز کردن پیش کسی. از کسی چیزی طلب کردن. حاجت خواستن از کسی: دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود. سعدی
راست کردن. درست کردن. درست آوردن. بسر و سامان رساندن. بصلاح رسانیدن. مقابل ناراست آوردن: گفت یک معالجت دیگر مانده است به اقبال امیرالمؤمنین بکنم اگرچه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد. (چهارمقاله). خدا کار ترا راست آرد، سر و سامان دهد، بر مراد دارد، متناسب آوردن. جور آوردن. زیبای قد ساختن: شاعر آن درزی است دانا کو باندام کریم راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام. سوزنی. تمشیت، راست آوردن کارها
راست کردن. درست کردن. درست آوردن. بسر و سامان رساندن. بصلاح رسانیدن. مقابل ناراست آوردن: گفت یک معالجت دیگر مانده است به اقبال امیرالمؤمنین بکنم اگرچه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد. (چهارمقاله). خدا کار ترا راست آرد، سر و سامان دهد، بر مراد دارد، متناسب آوردن. جور آوردن. زیبای قد ساختن: شاعر آن درزی است دانا کو باندام کریم راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام. سوزنی. تمشیت، راست آوردن کارها
حمله کردن. هجوم کردن: ثنیان، موضعی که در آنجا غمّان و تغلب و ذبیان و غیرهم بر بنی عذره تاخت آوردند و ظفر نصیب بنی عذره گردید. (منتهی الارب) ، مؤاخذه و عتاب سخت کردن، چنانکه تاخت آوردن به کسی بمعنی سخت اعتراض کردن و ایراد کردن به اوست. رجوع به تاخت و تاختن شود
حمله کردن. هجوم کردن: ثُنیان، موضعی که در آنجا غمّان و تغلب و ذبیان و غیرهم بر بنی عذره تاخت آوردند و ظفر نصیب بنی عذره گردید. (منتهی الارب) ، مؤاخذه و عتاب سخت کردن، چنانکه تاخت آوردن به کسی بمعنی سخت اعتراض کردن و ایراد کردن به اوست. رجوع به تاخت و تاختن شود
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
ضرورت پیدا کردن. لازم شدن. احتیاج پیدا کردن. نیاز افتادن: شعر در او (مسعود) نیکو آمدی و حاجت نیامدی که دروغی گفته آید. (تاریخ بیهقی). و اگر وی از این ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. (تاریخ بیهقی). حاجت نیاید ترا استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی). حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی). هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). اگر آید حاجت، مردم گرم مزاج را، بخوردن شراب، با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه) ، ضرورت. ضرور. دربایست. اندربایست. (دهار) : اگر رام وخوش پشت نباشد بیم میکند در وقت، و وقتیکه حاجت آیدمیرمد. (تاریخ بیهقی). خداوند را خود مقرر است بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی)
دلیل آوردن. احتجاج. استدلال. ادلاء. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن عادل بن علی) تعاکظ. (منتهی الارب). تعذر، عذر و حجت آوردن. (منتهی الارب) : حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم برآن سان که همی خلق جهان میطلبند. ناصرخسرو. سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت. (گلستان)
دلیل آوردن. احتجاج. استدلال. ادلاء. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن عادل بن علی) تعاکظ. (منتهی الارب). تعذر، عذر و حجت آوردن. (منتهی الارب) : حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم برآن سان که همی خلق جهان میطلبند. ناصرخسرو. سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت. (گلستان)